نود و نه سکهی طلا
دو تا همسایه بودند؛ یکی پولدار، یکی بیپول. همسایهی بیپول همیشه با خدای خود راز و نیاز میکرد. روزی دو دستش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خداوندا! صد سکهی طلاتو یک کیسهی مخملی بهم بده. اگر نود و نه
نویسنده: محمدرضا شمس
دو تا همسایه بودند؛ یکی پولدار، یکی بیپول. همسایهی بیپول همیشه با خدای خود راز و نیاز میکرد. روزی دو دستش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خداوندا! صد سکهی طلاتو یک کیسهی مخملی بهم بده. اگر نود و نه سکه هم باشه، قبول نمیکنم.»
همسایهی پولدار که شوخ بود و دوست داشت سر به سر دیگران بگذارد، صدای او را شنید و با خودش گفت: «بذار ببینم، اگر نود و نه سکه براش بندازم برمیداره یا نه؟»
داخل یک کیسهی مخملی، نود و نه سکه ریخت و از پنجره به اتاق همسایه انداخت. همسایهی بینوا تا چشمش به کیسهی مخملی افتاد، خدا را صد هزار بار شکر کرد و ندید که همسایهاش از پنجرهی اتاق او را زیر نظر دارد. سکهها را شمرد؛ نود و نه سکه بود. با صدای بلند گفت: «عیبی نداره، یک سکه هم مال کیسهی مخملی!»
همسایهی پولدار که فهمیده چه اشتباهی کرده، در خانه را چهارتاق باز کرد و داد زد: «زود باش پولهای من رو بده. کیسهی مخملی و نود و نه سکه مال منه.»
همسایهی فقیر گفت: «چی داری میگی؟ اینها رو خدا به من داده.»
همسایهی پولدار گفت: «عزیز من! کیسهی مخملی و نود و نه سکه رو من برات انداختم، میخواستم امتحانت کنم.»
همسایهی فقیر گفت: «نخیر، خدا داده.»
یکی این گفت، یکی آن و دعواشان شد. همسایهی پولدار گفت: «باید بریم پیش قاضی.»
همسایهی فقیر گفت: «من با این سر و وضع همراهت نمیآم، تو سواره و من پیاده؟ معلومه که قاضی طرف تو رو میگیره.»
همسایهی پولدار گفت: «حالا من باید چی کار کنم؟»
همسایهی فقیر گفت: «یک اسب به من بده، تا دوتاییمون سواره پیش قاضی بریم.»
همسایهی پولدار اسبی به او داد. همسایهی فقیر گفت: «نه، عادلانه نیست؛ لباس تو نو باشه و لباس من کهنه؟ معلومه که قاضی طرف تو رو میگیره.»
همسایهی پولدار، لباس نو به او داد. ساعتی بعد، هر دو با لباس نو، سوار بر اسب در محکمهی قاضی بودند. قاضی پرسید: «چی شده؟»
همسایهی ثروتمند همه چیز را تعریف کرد.
قاضی از همسایهی فقیر پرسید: «خب، چی میگی؟»
همسایهی فقیر گفت: «همسایهی من کمی خیالبافه. اون فکر میکنه همه چیز دنیا مال خودشه. حتماً الان ادعا میکنه که اسب من هم مال اونه.»
همسایهی پولدار گفت: «البته که مال منه!»«
همسایهی فقیر گفت: «شنیدید جناب قاضی؟ شنیدید؟ الان حتماً میگه لباس هم مال اوست.»
همسایه گفت: «معلومه که مال منه. مگه تو نبودی میگفتی با این لباس کهنه پیش قاضی نمیآم؟»
همسایهی فقیر گفت: «شنیدید، جناب قاضی؟ شنیدید، همه چیزم مال اونه. سکههام، اسبم، لباسم. پس من هیچ چیز از خودم ندارم.»
قاضی به همسایهی پولدار گفت: «بهتره دست از این کارها برداری و مزاحم همسایهات نشی.»
همسایهی ثروتمند دست از پا درازتر به خانه برگشت و دیگر هوس نکرد با کسی از این شوخیها بکند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
همسایهی پولدار که شوخ بود و دوست داشت سر به سر دیگران بگذارد، صدای او را شنید و با خودش گفت: «بذار ببینم، اگر نود و نه سکه براش بندازم برمیداره یا نه؟»
داخل یک کیسهی مخملی، نود و نه سکه ریخت و از پنجره به اتاق همسایه انداخت. همسایهی بینوا تا چشمش به کیسهی مخملی افتاد، خدا را صد هزار بار شکر کرد و ندید که همسایهاش از پنجرهی اتاق او را زیر نظر دارد. سکهها را شمرد؛ نود و نه سکه بود. با صدای بلند گفت: «عیبی نداره، یک سکه هم مال کیسهی مخملی!»
همسایهی پولدار که فهمیده چه اشتباهی کرده، در خانه را چهارتاق باز کرد و داد زد: «زود باش پولهای من رو بده. کیسهی مخملی و نود و نه سکه مال منه.»
همسایهی فقیر گفت: «چی داری میگی؟ اینها رو خدا به من داده.»
همسایهی پولدار گفت: «عزیز من! کیسهی مخملی و نود و نه سکه رو من برات انداختم، میخواستم امتحانت کنم.»
همسایهی فقیر گفت: «نخیر، خدا داده.»
یکی این گفت، یکی آن و دعواشان شد. همسایهی پولدار گفت: «باید بریم پیش قاضی.»
همسایهی فقیر گفت: «من با این سر و وضع همراهت نمیآم، تو سواره و من پیاده؟ معلومه که قاضی طرف تو رو میگیره.»
همسایهی پولدار گفت: «حالا من باید چی کار کنم؟»
همسایهی فقیر گفت: «یک اسب به من بده، تا دوتاییمون سواره پیش قاضی بریم.»
همسایهی پولدار اسبی به او داد. همسایهی فقیر گفت: «نه، عادلانه نیست؛ لباس تو نو باشه و لباس من کهنه؟ معلومه که قاضی طرف تو رو میگیره.»
همسایهی پولدار، لباس نو به او داد. ساعتی بعد، هر دو با لباس نو، سوار بر اسب در محکمهی قاضی بودند. قاضی پرسید: «چی شده؟»
همسایهی ثروتمند همه چیز را تعریف کرد.
قاضی از همسایهی فقیر پرسید: «خب، چی میگی؟»
همسایهی فقیر گفت: «همسایهی من کمی خیالبافه. اون فکر میکنه همه چیز دنیا مال خودشه. حتماً الان ادعا میکنه که اسب من هم مال اونه.»
همسایهی پولدار گفت: «البته که مال منه!»«
همسایهی فقیر گفت: «شنیدید جناب قاضی؟ شنیدید؟ الان حتماً میگه لباس هم مال اوست.»
همسایه گفت: «معلومه که مال منه. مگه تو نبودی میگفتی با این لباس کهنه پیش قاضی نمیآم؟»
همسایهی فقیر گفت: «شنیدید، جناب قاضی؟ شنیدید، همه چیزم مال اونه. سکههام، اسبم، لباسم. پس من هیچ چیز از خودم ندارم.»
قاضی به همسایهی پولدار گفت: «بهتره دست از این کارها برداری و مزاحم همسایهات نشی.»
همسایهی ثروتمند دست از پا درازتر به خانه برگشت و دیگر هوس نکرد با کسی از این شوخیها بکند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}